کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن صبر و شکیب و خاموشی گزیدن، برای مثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸)، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱ - ۵۱)، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام (صائب - ۱۰۸۰)
کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن صبر و شکیب و خاموشی گزیدن، برای مِثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸)، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱ - ۵۱)، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام (صائب - ۱۰۸۰)
سنگی که بدست بر سر و دوش میگردانند. و صاحب مصطلحات الشعرا در تفسیر میل نوشته که چوبی باشد گران و گنده که پهلوانان بدان ورزش کنند و آنرا میلگری و سنگ زور نیز گویند. (آنندراج) : بود کوه بیستون فرهاد را گر سنگ زور از دل سنگین خوبان است سنگ زور من. صائب (از آنندراج). برداشت تا بسینه دلم سنگ زور عشق این کار قوت کمر کوه طورنیست. محمد اسلم سالم (از آنندراج). راضی سخنوران همه دانند در سخن الوند را کمر شکند سنگ زور ما. فصاحت خان راضی (از آنندراج)
سنگی که بدست بر سر و دوش میگردانند. و صاحب مصطلحات الشعرا در تفسیر میل نوشته که چوبی باشد گران و گنده که پهلوانان بدان ورزش کنند و آنرا میلگری و سنگ زور نیز گویند. (آنندراج) : بود کوه بیستون فرهاد را گر سنگ زور از دل سنگین خوبان است سنگ زور من. صائب (از آنندراج). برداشت تا بسینه دلم سنگ زور عشق این کار قوت کمر کوه طورنیست. محمد اسلم سالم (از آنندراج). راضی سخنوران همه دانند در سخن الوند را کمر شکند سنگ زور ما. فصاحت خان راضی (از آنندراج)
مقداری از گناهان باشد به شریعت زردشت. (برهان). محکوم بسبب گناهان در دین زرتشتی. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی گناه اندک بر وفق شریعت زردشت چنانکه ما صغیره گوییم. (انجمن آرا) (آنندراج). مقداری از گناهان و گناهان صغیره. (ناظم الاطباء). در پهلوی تناپور در وندیداد، فرگرد 4 بند 17 تنمپیریئیت آمده مرکب از کلمه تن و مصدر پر. همین مصدر در اوستا برابرکردن وسنجیدن و انباردن است. در گزارش پهلوی در توضیح کلمه مذکور وندیداد آمده تناپوهر بود کسی که پنج بارگناه (اردش) از او سر بزند و در دین زرتشتی تنافور یعنی محکوم است. (از یادداشتهای تفسیر وندیداد پور داود حاشیۀ برهان چ معین)
مقداری از گناهان باشد به شریعت زردشت. (برهان). محکوم بسبب گناهان در دین زرتشتی. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی گناه اندک بر وفق شریعت زردشت چنانکه ما صغیره گوییم. (انجمن آرا) (آنندراج). مقداری از گناهان و گناهان صغیره. (ناظم الاطباء). در پهلوی تناپور در وندیداد، فرگرد 4 بند 17 تنمپیریئیت آمده مرکب از کلمه تن و مصدر پر. همین مصدر در اوستا برابرکردن وسنجیدن و انباردن است. در گزارش پهلوی در توضیح کلمه مذکور وندیداد آمده تناپوهر بود کسی که پنج بارگناه (اردش) از او سر بزند و در دین زرتشتی تنافور یعنی محکوم است. (از یادداشتهای تفسیر وندیداد پور داود حاشیۀ برهان چ معین)
خودنواز و خودپرور و کسی که خود را پرورش می کند و می نوازد. (ناظم الاطباء). تن آسای. تن پرست. آنکه تن وی معبود وی باشد. (آنندراج) : چو کم خوردن طبیعت شد کسی را چو سختی پیشش آید سهل گیرد وگر تن پرور است اندر فراخی چو تنگی بیند از سختی بمیرد. سعدی (گلستان). ندارند تن پروران آگهی که پرمعده باشد زحکمت تهی. سعدی (بوستان). خردمند مردم هنرپرورند که تن پروران از هنر لاغرند. سعدی (بوستان). وگر نغز و پاکیزه باشد خورش شکم بنده خوانند و تن پرورش. سعدی (بوستان)
خودنواز و خودپرور و کسی که خود را پرورش می کند و می نوازد. (ناظم الاطباء). تن آسای. تن پرست. آنکه تن وی معبود وی باشد. (آنندراج) : چو کم خوردن طبیعت شد کسی را چو سختی پیشش آید سهل گیرد وگر تن پرور است اندر فراخی چو تنگی بیند از سختی بمیرد. سعدی (گلستان). ندارند تن پروران آگهی که پرمعده باشد زحکمت تهی. سعدی (بوستان). خردمند مردم هنرپرورند که تن پروران از هنر لاغرند. سعدی (بوستان). وگر نغز و پاکیزه باشد خورش شکم بنده خوانند و تن پرورش. سعدی (بوستان)
که تن را پوشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تنجامه. لباس. پوشاک، خلعتی که شاهان دادندی از جامه هایی که خود آن را از پیش پوشیدندی. خلعتی که پادشاهان از جامه های پوشیدۀ خود عطا کردندی و این گرامی تر از دیگر خلاع بود: یک ثوب سرداری ترمۀ تن پوش مبارک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
که تن را پوشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تنجامه. لباس. پوشاک، خلعتی که شاهان دادندی از جامه هایی که خود آن را از پیش پوشیدندی. خلعتی که پادشاهان از جامه های پوشیدۀ خود عطا کردندی و این گرامی تر از دیگر خلاع بود: یک ثوب سرداری ترمۀ تن پوش مبارک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بزرگ جثه. تناور. فربه. کلان. درشت. بزرگ جسم: عطاط، مرد دلاور و تن دار. امح، فربه تن دار. درعث، کلانسال تن دار. کبر کبراً، بزرگ گردید و کلان و تن دار شد. قسطری، ضروط، صهود، هدف، هرجاس، تن دار. (منتهی الارب) ، حافظ تن. نگهدارندۀ تن. حافظ جسد. حافظالاجساد: انده ارچه بد آزمون تیریست صبر تن دار، نیک خفتانست. مسعودسعد. عقل را گر سوی تو هست شکوه بادۀ عقل دزد را منکوه اندکی زو عزیز و تن دار است باز بسیارخوار از او خوار است. سنایی. - تن داری، غلظت و صلابت: و اندر آب به سبب آمیختگی با خاک تن داری و استیلا که پدید آید تا چون جسمی را برنهادگی بنهند بر آن نهاد دیر بماند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
بزرگ جثه. تناور. فربه. کلان. درشت. بزرگ جسم: عطاط، مرد دلاور و تن دار. امح، فربه تن دار. درعث، کلانسال تن دار. کبر کبراً، بزرگ گردید و کلان و تن دار شد. قسطری، ضروط، صهود، هدف، هرجاس، تن دار. (منتهی الارب) ، حافظ تن. نگهدارندۀ تن. حافظ جسد. حافظالاجساد: انده ارچه بد آزمون تیریست صبر تن دار، نیک خفتانست. مسعودسعد. عقل را گر سوی تو هست شکوه بادۀ عقل دزد را منکوه اندکی زو عزیز و تن دار است باز بسیارخوار از او خوار است. سنایی. - تن داری، غلظت و صلابت: و اندر آب به سبب آمیختگی با خاک تن داری و استیلا که پدید آید تا چون جسمی را برنهادگی بنهند بر آن نهاد دیر بماند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
خاموش بودن و خاموش شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است. (انجمن آرا). خاموش شدن. (غیاث اللغات). ساکت شدن. خاموش بودن. (از فرهنگ رشیدی). خموش بودن. (شرفنامۀ منیری) : ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری. فرخی. این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. (کتاب النقض ص 277). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده. (کتاب النقض ص 345). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. (کتاب النقض ص 370). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. (کتاب النقض ص 370). گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم تا در این ویرانه خود فارغ کنم چون در اینجا نیست وجه زیستن اندر این خانه بباید ریستن. مولوی. زنده زین دعوی بود جان و تنم من از این دعوی چگونه تن زنم ؟ مولوی. ای زبان که جمله را ناصح بدی نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟ مولوی. چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند. مولوی. تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام. صائب (از آنندراج). میخواستم که آه کشم بازتن زدم خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم. قاضی نوری (ایضاً). تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم خال عذار مجمرۀ غم سپند ماست. علی خراسانی (ایضاً). با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم. علی خراسانی (ایضاً). ، صبر و تحمل کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابۀ پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). بسی از خویشتن بر خویشتن زد فروخورد آن تغابن را و تن زد. نظامی. حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم. (تذکره الاولیاء عطار). عشق آتش در همه خرمن زند اره بر فرقش نهند و تن زند. عطار. هرچه آوردی تلف کردیش زن مرد مضطر گشته اندر تن زدن. مولوی. چونکه لقمان تن بزد اندر زمان شد تمام از صنعت داود آن. مولوی. تهلکه ست این صبر و پرهیز ای فلان خوش بکوبش تن مزن چون دیگران. مولوی. ، انتظار بردن. درنگ کردن: و آنان که ره می خواستند خاموش گشته بودند و تن میزدند. گفتند نباید که رنجی رسد. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ چو سگ صداع دهد تن مزن برآورسنگ. مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ص 143). ، آسودن. (برهان) (ناظم الاطباء) : بر دل و دستت همه خاری بزن تن مزن و، دست بکاری بزن. نظامی. ، درگذر کردن از امری. (آنندراج). امتناع کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اباکردن. (فرهنگ فارسی معین). روی گرداندن. اعراض کردن: تو هم نیز از راستی تن مزن بمن لختی از راستی گو سخن. شمسی (یوسف و زلیخا). تن مزن پاس دار مر تن را زآنکه بر سر زنند تن زن را. سنائی. بیخ دو غمازبرانداختند اصل بشد فرع چه تن می زند اسعد بیداد به دوزخ رسید مخلص غزّال چه فن می زند؟ انوری. رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل تا بکند هجر هر جفا که تواند. انوری. کو به حسامت که برد، آب بت لات نام کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لاتنم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 263). عمر تو چیست عطسۀ ایام جان ستان پس تن مزن که عطسه سبک در گذشتن است. خاقانی. دلم از غم بسوخت دم چه دهی غم تو دل ببرد تن چه زنی ؟ مجیر بیلقانی. چو گردن کشد خصم گردن زنم چو در دشمنی تن زند تن زنم. نظامی. آن دگر را خواند هم آن خوب خد هم نداد آن را جواب و تن بزد. مولوی. بیش از این گفتن توان شرحش ولی از سوی غیرت نشان آید همی تن زنم زیرا ز حرف مشکلش هر کسی را صد گمان آید همی. مولوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن. (مجالس سعدی ص 20)
خاموش بودن و خاموش شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است. (انجمن آرا). خاموش شدن. (غیاث اللغات). ساکت شدن. خاموش بودن. (از فرهنگ رشیدی). خموش بودن. (شرفنامۀ منیری) : ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری تن زن زمانکی و بیاسا و کم گِری. فرخی. این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. (کتاب النقض ص 277). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده. (کتاب النقض ص 345). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. (کتاب النقض ص 370). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. (کتاب النقض ص 370). گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم تا در این ویرانه خود فارغ کنم چون در اینجا نیست وجه زیستن اندر این خانه بباید ریستن. مولوی. زنده زین دعوی بود جان و تنم من از این دعوی چگونه تن زنم ؟ مولوی. ای زبان که جمله را ناصح بدی نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟ مولوی. چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند. مولوی. تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام. صائب (از آنندراج). میخواستم که آه کشم بازتن زدم خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم. قاضی نوری (ایضاً). تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم خال عذار مجمرۀ غم سپند ماست. علی خراسانی (ایضاً). با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم. علی خراسانی (ایضاً). ، صبر و تحمل کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابۀ پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). بسی از خویشتن بر خویشتن زد فروخورد آن تغابن را و تن زد. نظامی. حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم. (تذکره الاولیاء عطار). عشق آتش در همه خرمن زند اره بر فرقش نهند و تن زند. عطار. هرچه آوردی تلف کردیش زن مرد مضطر گشته اندر تن زدن. مولوی. چونکه لقمان تن بزد اندر زمان شد تمام از صنعت داود آن. مولوی. تهلکه ست این صبر و پرهیز ای فلان خوش بکوبش تن مزن چون دیگران. مولوی. ، انتظار بردن. درنگ کردن: و آنان که ره می خواستند خاموش گشته بودند و تن میزدند. گفتند نباید که رنجی رسد. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ چو سگ صداع دهد تن مزن برآورسنگ. مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ص 143). ، آسودن. (برهان) (ناظم الاطباء) : بر دل و دستت همه خاری بزن تن مزن و، دست بکاری بزن. نظامی. ، درگذر کردن از امری. (آنندراج). امتناع کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اباکردن. (فرهنگ فارسی معین). روی گرداندن. اعراض کردن: تو هم نیز از راستی تن مزن بمن لختی از راستی گو سخن. شمسی (یوسف و زلیخا). تن مزن پاس دار مر تن را زآنکه بر سر زنند تن زن را. سنائی. بیخ دو غمازبرانداختند اصل بشد فرع چه تن می زند اسعد بیداد به دوزخ رسید مخلص غَزّال چه فن می زند؟ انوری. رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل تا بکند هجر هر جفا که تواند. انوری. کو به حسامت که برد، آب بت لات نام کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لاتنم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 263). عمر تو چیست عطسۀ ایام جان ستان پس تن مزن که عطسه سبک در گذشتن است. خاقانی. دلم از غم بسوخت دم چه دهی غم تو دل ببرد تن چه زنی ؟ مجیر بیلقانی. چو گردن کشد خصم گردن زنم چو در دشمنی تن زند تن زنم. نظامی. آن دگر را خواند هم آن خوب خد هم نداد آن را جواب و تن بزد. مولوی. بیش از این گفتن توان شرحش ولی از سوی غیرت نشان آید همی تن زنم زیرا ز حرف مشکلش هر کسی را صد گمان آید همی. مولوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن. (مجالس سعدی ص 20)
خاموش. (ناظم الاطباء). خموش. (شرفنامۀ منیری). کاغه. (فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : در من نگاه کرد، چو گفتم چه کرده ام گفت ای ندانمت که چه گویم هزار بار امروز روز عید و تو در شهر تن زده فردا ترا چه گوید دستور شهریار؟ انوری. چونکه قدرت نیست خفتند این رده همچو هیزم پاره ها و تن زده. مولوی. رجوع به تن زدن شود، محجوب. (ناظم الاطباء)
خاموش. (ناظم الاطباء). خموش. (شرفنامۀ منیری). کاغه. (فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : در من نگاه کرد، چو گفتم چه کرده ام گفت ای ندانمت که چه گویم هزار بار امروز روز عید و تو در شهر تن زده فردا ترا چه گوید دستور شهریار؟ انوری. چونکه قدرت نیست خفتند این رده همچو هیزم پاره ها و تن زده. مولوی. رجوع به تن زدن شود، محجوب. (ناظم الاطباء)
تن شو. حوض و جوی آب و چشمه و امثال آنرا گویند عموماً. (برهان). هرچه بدان تن شویند عموماً. (انجمن آرا). جوی یاچشمه که در او غسل کنند عموماً. (آنندراج). حوض آب و جوی و چشمه و مانند آن و جوی آبی که در آن مردمان تن می شویند و غسل می کنند. (ناظم الاطباء) : به تن شوی جامه ز تن دور کرد شب تیره در چشمۀ نور کرد. امیرخسرو. ، در عبارتهای زیر بمعنی ظرف بزرگ یا حوض گونه ای که در آن تن شویند. مرادف کلمه ’وان’: حضرت خواجه پاره ای گوشت و صابون و روغن چراغ بمن داده که به قصر عارفان بمنزل ما رسان به این طریق که در خانه را گشای و این چیزها را در تن شو گذار، چون بمنزل ایشان رسیدم بهمان طریق آن چیزها را در تن شو گذاشتم. (انیس الطالبین بخاری ص 196)... در خانه ای که ما باشیم چرا به غفلت می درآئی، چرا واقف نمی باشی، پس از آن خواجه انگشت سبحۀ خود را بر زمین نهادند شیخ شادی سرنگون در تن شو افتاد... و از خود رفت. (انیس الطالبین بخاری ص 197) ، تخته که میت را بر بالای آن شویند خصوصاً. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : یاد کن زیرت اندرون تن شوی تو بر او خوار خوابنیده ستان. رودکی. و علی علیه السلام پیغمبر را علیه الصلوهوالسلام بر تخت تن شوی گردانید هم با آن پیرهن که بر تن مبارک او بود واز او نیاهیخت و بر زبر پیرهن آب بر او همی ریخت. (ترجمه طبری بلعمی). چهارپای جنازه به... زنت اندر اگر نگیری پای جنازه و تن شوی. سوزنی
تن شو. حوض و جوی آب و چشمه و امثال آنرا گویند عموماً. (برهان). هرچه بدان تن شویند عموماً. (انجمن آرا). جوی یاچشمه که در او غسل کنند عموماً. (آنندراج). حوض آب و جوی و چشمه و مانند آن و جوی آبی که در آن مردمان تن می شویند و غسل می کنند. (ناظم الاطباء) : به تن شوی جامه ز تن دور کرد شب تیره در چشمۀ نور کرد. امیرخسرو. ، در عبارتهای زیر بمعنی ظرف بزرگ یا حوض گونه ای که در آن تن شویند. مرادف کلمه ’وان’: حضرت خواجه پاره ای گوشت و صابون و روغن چراغ بمن داده که به قصر عارفان بمنزل ما رسان به این طریق که در خانه را گشای و این چیزها را در تن شو گذار، چون بمنزل ایشان رسیدم بهمان طریق آن چیزها را در تن شو گذاشتم. (انیس الطالبین بخاری ص 196)... در خانه ای که ما باشیم چرا به غفلت می درآئی، چرا واقف نمی باشی، پس از آن خواجه انگشت سبحۀ خود را بر زمین نهادند شیخ شادی سرنگون در تن شو افتاد... و از خود رفت. (انیس الطالبین بخاری ص 197) ، تخته که میت را بر بالای آن شویند خصوصاً. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : یاد کن زیرت اندرون تن شوی تو بر او خوار خوابنیده ستان. رودکی. و علی علیه السلام پیغمبر را علیه الصلوهوالسلام بر تخت تن شوی گردانید هم با آن پیرهن که بر تن مبارک او بود واز او نیاهیخت و بر زبر پیرهن آب بر او همی ریخت. (ترجمه طبری بلعمی). چهارپای جنازه به... زنْت اندر اگر نگیری پای جنازه و تن شوی. سوزنی
مرکّب از: بی + زور، کم زور، ضعیف، (آنندراج)، بی نیرو، بی توش، (از یادداشت مؤلف)، مقابل بنیرو، ضعیف و ناتوان و بیقدرت، (ناظم الاطباء) : زمانه با هزاران دست بی زور فلک با صدهزاران دیده شبکور، نظامی، کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ ولیکن خنده می آید بدان بازوی بی زورش، حافظ، - بی زور گشتن، ناتوان شدن، ضعیف شدن: بسا بینا که از زر کور گردد بسا آهن بزر بی زور گردد، نظامی، - امثال: زوردار بی زور را خورد، (یادداشت مؤلف)
مُرَکَّب اَز: بی + زور، کم زور، ضعیف، (آنندراج)، بی نیرو، بی توش، (از یادداشت مؤلف)، مقابل بنیرو، ضعیف و ناتوان و بیقدرت، (ناظم الاطباء) : زمانه با هزاران دست بی زور فلک با صدهزاران دیده شبکور، نظامی، کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ ولیکن خنده می آید بدان بازوی بی زورش، حافظ، - بی زور گشتن، ناتوان شدن، ضعیف شدن: بسا بینا که از زر کور گردد بسا آهن بزر بی زور گردد، نظامی، - امثال: زوردار بی زور را خورد، (یادداشت مؤلف)